در یک روایت مفصل در تفسیر امام حسن عسکری علیه السلام و کتاب احتجاج از أبي محمد عسکري علیه السلام از زین العابدین علیه السلام فرمود: که روزی امیر مؤمنان علیه السلام نشسته بود، مردی یونانی نزد امام آمد که مدعی فلسفه و طب بود گفت :
ای ابا الحسن به من خبر صاحبت (پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله) رسیده و اینکه بیمار و (العیاذ بالله) دیوانه است و من برای درمان او آمدم ولی زمانی که رسیدم او رحلت کرده بود و نتوانستم به او برسم و درمانش کنم .
به من گفته شده که شما پسر عمو و داماد او هستی و من می بینم که زردی داری و دو ساق باریک داری که قدرت حمل بدنت را ندارد . در مورد زردی درمانش را دارم و اما دو ساق باریک راه و چاره ای برای آن ها ندارم و نمیتوانم آن ها را قوی و درشت کنم .
بهتر این است که مواظب پاهایتان باشید و هنگام راه رفتن روی آنها فشار نیاورید و کمتر راه بروید و زیاد راه نروید و زیاد چیزی روی دوش و کمر خود برندارید، چیزی را هم بغل نکنید وهمیشه کمتر بار بردارید و زیاد چیزی برندارید.
چون دو ساق پای شما خیلی باریک و سست است و در امان نیستید، ممکن است هنگام برداشتن چیزی استخوان های پای شما بشکند . ولی به هر حال داروی زردی دارم و دارویش این است.، و سپس دارویی از کیف خود خارج کرد و گفت این دارو نه آسیبی به شما می زند و نه مأیوست می کند ولی واجب است تا چهل روز از خوردن گوشت پرهیز کنید، سپس زردی شما برطرف میشود .
حضرت امیر علیه السلام فرمودند: فوائد این دارو که ذکر کردی برای زردی من است، آیا چیزی داری که زردی را زیاد و بیشتر کند؟! مرد گفت: بلی، یک قرص از این دارو، به یک داروی دیگر که همراه خودش داشت اشاره کرد و گفت: اگر کسی این دارو را بخورد در حالی که زردی دارد، همین ساعت میمیرد و اگر زردی ندارد و این دارو را بخورد زردی میگیرد تا همان روز بمیرد .
حضرت امیر علیه السلام فرمود: این داروی مُضر و کشنده را به من بده، آن طبیب یونانی داروی کشنده را به حضرت امیر داد، امام فرمود: چقدر باید مصرف شود؟! جواب داد: دو مثقال از این دارو حکم یک زهر کشنده را دارد، حتی اندازه دو حبه جو از این دارو آدم را میکشد .
حضرت امیر داروی کشنده را گرفت و خورد، یک مقدار حالش دگرگون شد و یک مقدار عرق کرد، آن مرد ترسید و شروع به لرزیدن کرد و میگفت: الآن من را می گیرند و مؤاخذه می کنند و مسلمانان خواهد گفت که این طبیب علی را کشت و هیچ کس حرف من را باور نخواهد کرد که علی خودش خودکشی کرد .
حضرت امیر تبسمی کرد و فرمود حال من الان خیلی بهتر از قبل است و این دارو هیچ آسیبی به من نزد در حالی که شما گفتی این زهر است .
حضرت امیر علیه السلام فرمود: چشم هایت را ببند، آن مرد هم بست، سپس فرمود: چشمانت را باز کن، آن هم باز کرد و به صورت حضرت امیر نگاه کرد، دید صورت حضرت سرخ و سفید شده آن طبیب ترسید و لرزید ولی حضرت امیر تبسمی کرد و فرمود: کجاست آن زردی که گفتی؟
طبیب گفت: گویا شما همان کسی که چند دقیقه پیش دیدم نیستی، زرد بودی و اکنون سرخ شدی .
حضرت امیر علیه السلام فرمود: زردی با زهر کشنده ی شما برطرف شد و اما دوساق پای من [و پاهایش را دراز کرد و نشان داد] ادعا می کنید که من باید به پاهایم ارفاق کنم و چیزی برندارم تا دو ساق پایم نشکنند، و من به شما نشان خواهم داد که طب خدا بر خلاف طب توست .
و حضرت امیر با دو دست یک ستون چوبی خیلی بزرگ که روی آن یک بام وجود داشت که روی آن می نشست و دوتا اتاق روی هم داشت و امام آن ستون را تکان داد، سپس از جا ستون و بام و دو اتاق را برداشت و بالا برد .
آن مرد یونانی افتاد و غش کرد، حضرت امیر علیه السلام فرمود: روی آن آب بریزید، آب ریختند و به هوش آمد، در حالیکه میگفت: تا بحال چنین چیزی را ندیدم .
حضرت امیر فرمود: این هم نیروی دوساق باریک پای من و این هم مقدار تحملش، و این هم طب یونانی شما.
طبیب یونانی پرسید: پیامبر هم مانند شما بود؟! و حضرت امیر علیه السلام جریان پزشک و پیامبر را ذکر کرد (بحار الأنوار، ج ۱۰، ص ۷۰)