در کتاب «مبانی توسعه و تمدن غرب» درباره طب اسلامی آمده است: طب قدیم دقیقاً بر مبانی حکیمانه ای منشاء گرفته از دین اسلام، استوار بوده است و بدین ترتیب، امکان تعلیم و تدریس آن در حوزه های علمیه وجود داشته است.
در مورد طب، نباید پنداشت که علم پزشکی امروز، صورت تکامل یافته ی طب قدیم است؛ علم پزشکی اصولاً بر مبانی دیگری استوار است. در قدیم انسان را از یک سو جزئی از طبیعت و از سوی دیگر جامع همه ی طبایع می دانسته اند و بدین ترتیب سعی می کرده اند که نظم داخلی بدن انسان را دقیقاً در انطباق با طبیعت خارج، شناسایی کنند. بر این مبنا، انسان راهمچون طبیعت خارج، صاحب طبایع چهارگانه ی گرم و خشک، گرم وتر، سرد و تر، سرد و خشک می دانسته اند و اخلاط چهارگانه ی بدن انسان- صفرا، خون، بلغم و سودا- رامتناظر با این طبایع اربعه قرار می داده اند و سعی می کرده اند از روی نظامی که فی ما بین این طبایع چهار گانه در طبیعت موجود است، نظام داخلی بدن انسان را پیدا کنند و بر همان اساس عمل کنند. این مبنا، بر خلاف آنچه معمولاً می پندارند، توسط پزشکی امروز، نه تنها نقض نشده است، بلکه روز به روز حقانیت آن آشکارتر می شود. به هر تقدیر، پزشکی امروز را هرگز نمی توان همان علم طب قدیم دانست. بین پزشکی امروز و مبانی اعتقادی و فلسفی ما پیوندی استوار وجود ندارد. این حرف را به عنوان سرزنش تلقی نکنید؛ مقصود حقیر، بیان این نکته است که چرا دیگر امکان تدریس این علوم در حوزه های علمیه وجود ندارد. آن چه در زمینه ی علم طب و پزشکی امروز گفتیم، درباره ی همه علوم دیگر، حتی ریاضیات و هندسه نیز صادق است. همه ی این علوم در گذشته بر مبانی دیگری استوار بوده اند و فی مابین آنها و مجموعه ی اعتقادات مذهبی و فلسفی انسان پیوندی کامل برقرار بوده است. این پیوند اکنون بریده شده و به اعتقاد حقیر، این انقطاع نه به علت تخصصی شدن علوم، بلکه به علت جدایی علم و دین از یکدیگر حاصل شده است. تخصصی شدن علوم، خود معلول همین جدایی است.
علم (طب) جدید، وقتی مستقیما سراغ یک عضو از میان اعضا می رود، مسلماً اشتباه خواهد کرد، زیرا (بدن) حتی اگر به تعبیر خودشان یک سیستم باشد، همه اعضایش پیوسته به هم است و این اجزاء در ارتباط با هم معنا دارند و هر کدام فی نفسه و به طور مجرد از سایر اعضاء معنا ندارند. بنابر این اگر بخواهید سراغ یک عضو بروید، باید همه اعضا را بشناسید. باید از طریق کل گرایی به جزء رسید نه با جزء گرایی به سراغ اجزا رفت. عالَم جزء را فقط از طریق عالَم کل می توان شناخت. وقتی کسی به کل عالم اشراف علمی پیدا می کند به او حکیم می گویند. این آدم از کل می آید سراغ جزء؛ چون حکمت پیدا کرده از عالم اجمال به عالم تفصیل می آید و علت را پیدا کرده و بر طرف می کند. درطبابت قدیم همین کار را می کردند. این طب جدید است که فوراً می خواهد برود عوارض شیمیایی یا فیزیکی حادث شده را از سر راه بر دارد و این غلط ترین و اشتباه ترین کاری است که ممکن است در این عالم اتفاق بیفتد. به این خاطر که خیلی از این عوارضی که هست، خودش در جهت شفاست. طبیعت عالم، این طور است که خودش شفا را در خود به وجود می آورد. اگر شما بخواهید این عوارض را از سر راه بردارید یعنی سیر جریان شفا را منقطع کرده اید، نه تنها معالجه نکرده اید، بلکه در طریقه علاج هم ممانعت پیش آورده اید. این جزء نگری در طب، دیوانگی است و به خدا (قسم) جنون است! شما تا آن وقت که تصوری از کل عالَم نداشته باشید، نمی توانید اجزاء را بشناسید. بنابراین تغییراتی که در بدن حادث می شوند و یارفتارهایی که ظاهرمی گردند به عللی بر می گردند که ابتدا باید آن علل را شناسایی کرد و از آن طریق، معلول را هم از سر راه برداشت بدون اینکه به بقیه اعضا لطمه ای بخورد. و این فقط از طریق حکمت میسر است و راه دیگری ندارد. علم جدید همیشه و بلااستثناء در همه موارد (به جای درست کردن ابرو) چشم را کور می کند! من در بررسی امراض مختلف و معالجات این ها. به این رسیده ام که روش معالجات این ها مضحک و خنده دار است و سراپا جهل است.